دو غــــزل :
چهار راه
آنک چراغ قــرمــز ، ماندن به ناگزیـر
یعنی دوبـاره دیر شــــد آری دوباره دیر
رنگ درنگ سایه ی خودرا فکنده است
سنگین ، به روی حوصله های جوان و پیر
دستی نحیف و کوچک ، آنسو تَرَک کشد
بر شیــشه دستمال کثیفی به رنگ قیر
و پتک محکمی به سرش که:« نکن،نکن
بدتـر کثیف کردی اش آخر ، بیا ، بگیر
حالا غرور له شده از مشت کو چکش
می افتد و به جاش درآ ن سکه ای حقیر
تردید : پس دهد ؟ بپذیرد؟ قبول؟ رد؟
باز امتحان دوباره چه بی رحم و سختگیر
*****
آنک چراغ سبز ، وَ حرکت ، وَ می برد
رنگ درنگ ، سایه ی خود را از این مسیر
اما هنــوز ، آبی این چــــــــارراه را
پوشانده است سایه ی یک لاشه خوار پیر
آذر هشتاد و شش
به رنگ حیرت و حاشا
و اندکی متفاوت ، طلــــــوع این بارش
نوشت عشق ، وَ فورا شروع شد کارش
نوشت عشق وَحس کرد دفترش خیس است
واشک شوق روان شد ز چشم خودکارش
نوشت ؟ او نه ؛ کسی دیگر از درون او
به این نوشتن یک باره کرد وادارش
زمین به دلبری آنک خودی نشان می داد
و با تمام وجود آسمـــــــان خریدارش
عجب کشـــاکش شیرین بی بدیلی بود
که چشم ، یک مژه برهم نزد ز دیدارش
که می کشید که را سوی خویش،او یاعشق؟
درست ، مثل کمانی که می کشید آرش
کشید و چله رها کرد و جان خویش در او
نفس نیامد از آن پس ، تمام شد کارش
مرداد هشتاد و شش
Hasoosha's an acronym